Hello and welcome to free zone of the kaliuser
اینجا دفترچه یادداشت وبلاگ هست که توش هر چیزی امکان داره نوشته بشه
________________________________________________________
________________________________________________________
انوری:
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو بر آسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
من:
قشنگ بود. مرسی انوری
________________________________________________________
ارنستو چه گوارا:
عید من آن روزی است که زحمت یک سال دهقان، شام یک شب پادشاه نباشد.
من:
با تمام احترام و علاقهای که به خوشتیپ و خوش عکس بودنت دارم اما ارنستو جان، سیستم اقتصاد جهانی با هدف دیگهای در حال اجراست. جالب تر اینکه به کسانی که به بقای این سیستم کمک کنن جایزه نوبل تعلق میگیره.
شرمنده مرام ورزشیتیم ارنستو، هر کسی که دیدگاهاش مثل شما باشه، باید منتظر سرانجام شما هم باشه. روحت شاد ارنستو عزیز.
________________________________________________________
آدولف هیتلر:
اشکهایی که پس از
هر شکست میریزیم
همان عرقیست که
برای پیروزی
نریختهایم
من:
جالبه که از یه نظرایی یه شباهتای جالبی بهت دارم آدولف. مخصوصا موقع برنامهنویسی. کتابتو خوندم و فهمیدم که چرا سرانجامت اونطوری شد. ممنون که واسم درس عبرت شدی که بعضی از عقاید ایدهآل ایستیم رو کنترل کنم.
________________________________________________________
گاندی :
درد من تنهایی نیست
بلکه مرگ ملتی است که
گدایی را قناعت
بی عرضگی را صبر
و با تبسمی بر لب
این حماقت را حکمت خداوند مینامند.
من:
دنیا همیشه همین بوده و خواهد بود. حماقت رعیت هر دفعه با لباس متفاوتی دوباره و دوباره ظاهر میشه. خوش به حال کسی که به جای انتقاد از این خصلت اکثریت مردم، به فکر استفاده از اون بیفته.
________________________________________________________
نسیم طالب، کتاب "قوی سیاه" :
دنیا عادلانه نیست. دنبالش نگردید.بخت مندی را بپذیرید. نه تنها در بازار آزاد حتی در دنیای اندیشه هم کسب موفقیت خیلی از اوقات قابل پیشبینی نیست و به شانس بستگی دارد. محصول اپل ده برابر از محصول مایکروسافت بهتر است اما مایکروسافت بر بازار چیره است. نویسنده های سایتهای فناوری میتوانند برایتان دلایلش را به خوبی تبیین کنند اما یک ماه قبل از بیرون آمدن این محصولها هیچکس نمیتوانست چنین فرجامی را پیشبینی کند پس چرند میگویند.
من:
وی وا لا نیکولاس
________________________________________________________
ماجرای عاصم جورابی:
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر ازخانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری
برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود
نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما
کارمندان به اومیگویند عاصم جورابی ! سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سر به راهی هستی میخوام نصیحتت کنم. و بعد
هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت
میشی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی ! پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد
داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد : وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه.
واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان
جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه
شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا
جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش
یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو
گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد : آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم.اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود:
این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان ! رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول
کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یه روز
دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست . قرار شد هفته ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت تو فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با
خونمون جور در نمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری
و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید ! چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه
با آپارتمان جدید جور نبود ! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد
بگه اما یه جورایی فهموند که
ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده ال من بود
نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا
خوشگلتر بود! کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که توخونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من
ویسکی میخورد مدام زیر لب میگفت : آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه ! اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از
مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم.
خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود ! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم !
________________________________________________________
نامه ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ مورگان :
ﻣﻦ24ﺳﺎﻝ دﺍﺭﻡ.
ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ دﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ:
ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺳﺎﻻﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ آﺭﺯﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ.ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ "ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ" ﺑﺎ "ﭘﻮﻝ" ﺍﺳﺖ.
ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ رﻓﺘﻪﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ.
ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭﭼﺮﻭﮎ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪﺷﺪ. ﻣﻦ ﻳﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ"ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎﺷﻤﺎﯾﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ". ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ.
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ
" ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ، ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍقت، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭﻋﺸﻖ "ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻧﻔﻊ ﺁﻥ ﺍﺯﻣﻦ ﻣﻨﻘﻄﻊ ﻧﺸﻮﺩ
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺳﻮﺩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪﺩﺍﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﻓﺎﻗﺪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﭼﻨﺪﻣﺪﺕ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.
________________________________________________________
“تئوری سوسک در توسعه شخصی” :
در یک رستوران، یک سوسک ناگهان از جایی پر میزند و بر روی یک خانمی مینشیند.
آن خانم از روی ترس شروع به فریاد زدن میکند. او وحشتزده بلند میشود و سعی میکند با پریدن و تکان دادن دستهایش سوسک را از خود دور کند.
واکنش او مسری بود و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند وحشتزده میشوند.
بالاخره آن خانم موفق میشود سوسک را از خود دور کند.
سوسک پر میزند و روی خانم دیگری نزدیکی او مینشیند. این بار نوبت او و افراد نزدیکش میشود که همین حرکتها را تکرار کنند!
پیشخدمت به سمت آنها میدود تا کمک کند.
در اثر واکنشهای خانم دوم، این بار سوسک پر میزند و روی پیشخدمت مینشیند.
پیشخدمت محکم میایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه میکند.
زمانی که مطمئن میشود، سوسک را با انگشتانش میگیرد و به خارج رستوران پرت میکند.
در حالیکه قهوهام را مزه مزه میکردم، شاهد این جریان بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد. آیا سوسک باعث این رفتار عصبی شده بود؟
اگر اینطور بود، چرا پیشخدمت دچار این رفتار نشد؟
چرا او تقریبا به شکل ایدهآلی این مسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی ایجاد کند؟
این سوسک نبود که باعث این ناآرامی و ناراحتی خانمها شده بود، بلکه عدم توانایی خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتیشان شده بود.
من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من میشود،
بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت میکند.
این ترافیک بزرگراه نیست که من را ناراحت میکند،
این ناتوانی من در برخورد با این پدیده است که موجب ناراحتیم میشود.
من فهمیدم در زندگی نباید واکنش نشان داد، بلکه باید پاسخ داد.
آن خانم به اتفاق رخداده واکنش نشان داد، در حالیکه پیشخدمت پاسخ داد.
واکنشها همیشه غریزی هستند در حالیکه پاسخها همراه با تفکرند.
نحوه واکنشهای ما به مشکلات و نه خود مشکلات است که میتواند در زندگی بحران ایجاد کند.
این مفهوم مهمی در فهم زندگی است.
آدمی که خوشحال است به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است.
او به این خاطر خوشحال است که دیدگاهش نسبت به مسائل درست است.
________________________________________________________
در اساطیر آمده مردی دو دختر داشت ، برای آگاهی از وضع آنها نزد دختر اول رفت و جویای حال شد دختر گفت پدر دعا کن باران بیاید چون شوهرم گندم کاشته و اگر باران بیاید وضع مان خیلی خوب میشود ، پدر نزد دختر دوم رفت و جویای حال شد ، فرزند گفت پدر ، همسرم در صنعت خشت است و دعا کن باران نیاید تا وضع مان خوب شود، پدر به زادگاه بازگشت و همسر جویای وضع دختران شد. پدر گفت همین قدر بگویم باران بیاید بدبختیم باران هم نیاید بدبختیم.
________________________________________________________